اصولا مردم شادی نیستیم

شادی نیازمند یک علت کوچک است و آن علت چیزی جز کیفیت زندگی نمی‌تواند باشد. اگر شرایط اجتماعی به مردم امکان تامین یک سرپناه و قدم نهادن در آینده‌ای روشن را بدهد، آن‌گاه شادی میان مردم رواج پیدا می‌کند اما در شرایطی که یک عده بدون این‌که کار کنند از تمامی امکانات زندگی برخوردارند و در مقابل عده‌ای با انجام کار چند شیفته، فقط به شرایط «آستانه بقا» دست پیدا می‌کنند، هرگز نمی‌توان نشانی شادی در جامعه دید.

آذر فخری، روزنامه‌نگار

تا همین چند سال پیش، علی‌رغم گرفت‌وگیرها، و سفت‌وسخت‌گیری‌ها، هنوز می‌شد هر از گاهی صدای خنده و شادی و پایکوبی همسایه‌ها را شنید؛ حالا یا یک مهمانی معمولی بود که اهل فامیل دورهم جمع شده بودند و یا جشن تولدی و یا یا جشن فارغ‌التحصیلی و یا هر چیز دیگری، هر چیزی‌که می‌شد آن‌را بهانه‌ای کرد برای شادی و خنده و هیاهویی که تا نیمه شب، خواب از چشم همسایه‌ها می‌ربود. 

حالا مدت‌هاست از این هیاهوهای سرخوشانه و خنده‌هایی که به آسمان می‌رفت، خبری نیست. حتی گاهی صدای بازو بسته شدن در خانه‌ها را هم نمی‌شنویم و خیلی کم با همسایه‌ها رو در رو می‌شویم. مردم در سکوت می‌آیند و می‌روند. مردم به شکل دردناکی ساکت شده‌اند و در خود فرورفته. 

دوره‌های فامیلی اگر نگوییم قطع شده‌اند، اما می‌شود گفت خیلی کم شده‌اند، آن‌هایی هم که دور هم جمع می‌شوند جز بحث و صحبت درباره گرانی و ناامنی شغلی و بی سر و همسر ماندن فرزندان‌شان، حرفی برای گفتن ندارند؛ دغدغه‌ای که مثل خوره به جان اغلب مردم افتاده است. و تازه این، داستان آنانی است که هنوز بر سر شغلی هستند و خانه و زندگی از پیش آماده‌ای دارند. 

آن‌هایی که ناگهان به زیر خط فقر سقوط کرده‌اند، بیکار شده‌اند، بی‌خانمان شده‌اند، در بهترین حالت به شهر و دیار و روستای پدری خود بازگشته‌اند تا شاید آن‌جا در خانه پدری پناهی بجویند، و ای بسا که بسیاری توان و مکان این بازگشت را هم ندارند.

مردم هر جا که می‌رسند و در هر شرایطی که قرار می‌گیرند با اندکی فشار، صدای‌شان درمی‌آید و با خشمی غیر قابل کنترل بر هم می‌توپند. اگر هم سکوت کنند، تلخی حضور ساکت‌شان، فضا را انباشته از حس‌های ناخوب می‌کند.  چنین است که، فرقی نمی‌کند این مردم را اول صبح ببینی یا وقت برگشتن از سر کار، در هر حال با سنگینی گام برمی‌دارند؛ انگار که چیزی دارد از درون آن‌ها را می‌خورد.  همان‌طور که در این چند سال سیل و زلزله به خانه‌ها راه پیدا کرده، مشکلات ناشی از کمبود شادی در جامعه هم راه‌شان را به درون تک تک خانه‌ها پیدا کرده‌اند. اما ماجرا فقط این نیست که ما شادی کم داریم؛ مسئله این است که به شکل مزمنی دچار افسردگی و بی‌حالی شده‌ایم.

جامعه‎ای که در آن زندگی می‎کنیم، انتظارات مردمش را برآورده نمی‌کند؛ نبود شغلی که با انتظارات فرد همخوانی داشته باشد یا نبود امکاناتی که انتظارات او از آینده را برآورده کند به ناکامی می‌انجامد و موجب افسردگی گروه بزرگی از مردم می‌شود

ترمیم نشدن ساییدگی‌های سیستم عصبی!

هرچند عواملی مانند ژنتیک و استرس را مهم‌ترین عوامل بروز افسردگی عنوان می‌کنند، اما حسین عشایری  متخصص علوم اعصاب معتقد است:«ترمیم نشدن ساییدگی‌های سیستم عصبی بدن» باعث به هم خوردن تعادل خلق‌وخو می‌شود».

عشایری در توضیح بیشتر شرایط بر هم خوردن خلق  می‌گوید: «ساییدگی سیستم عصبی بدن در «اوقات فراغت» ترمیم می‌شود و «اوقات فراغت» برای برقراری تعادل هر فردی لازم و ضروری است، اوقات فراغت نوعی «استراحت فعال» است. زمانی است که مغز محاسبه‌گر انسان به ارزیابی عملکرد و شرایط می‌پردازد؛ از آن‌جایی که انسان بیش از آن‌که به گذشته اهمیت بدهد، برایش آینده مهم‌تر است، معمولا در اوقات فراغت بر آن‌چه در آینده ممکن است اتفاق بیفتد، متمرکز می‌شود و اگر جو حاکم بر جامعه، نوید رسیدن روزهای بهتری را ندهد، منحنی خلق فرد راه سراشیبی در پیش می‌گیرد.»

او با تاکید بر این‌که شرایط اجتماعی و محیط حاکم بر جامعه نقش مهمی در تعادل روانی افراد دارند، ادامه می‌دهد: «وقتی محیط اجتماعی شاد نباشد، مسلما مردم معمولی غمگین خواهند شد. به این نکته توجه کنید که شادی نیازمند یک علت کوچک است و آن علت چیزی جز کیفیت زندگی نمی‌تواند باشد. اگر شرایط اجتماعی به مردم امکان تامین یک سرپناه و قدم نهادن در آینده‌ای روشن را بدهد، آن‌گاه شادی میان مردم رواج پیدا می‌کند اما در شرایطی که یک عده بدون این‌که کار کنند از تمامی امکانات زندگی برخوردارند و در مقابل عده‌ای با انجام کار چند شیفته، فقط به شرایط «آستانه بقا» دست پیدا می‌کنند، هرگز نمی‌توان نشانی شادی در جامعه دید.»

همان‌طور که در این چند سال سیل و زلزله به خانه‌ها راه پیدا کرده، مشکلات ناشی از کمبود شادی در جامعه هم راه‌شان را به درون تک تک خانه‌ها پیدا کرده‌اند. اما ماجرا فقط این نیست که ما شادی کم داریم؛ مسئله این است که به شکل مزمنی دچار افسردگی و بی‌حالی شده‌ایم

تیر خلاص آمارها!

در سال 96 وزیر بهداشت وقتی اعلام کرد 26 درصد از جمعیت کشور افسرده‌اند تیر خلاص را بر همه خوش‌باوری‌ها و خوش‌بینی‌های بی‌اساس موجود در جامعه شلیک کرد. حالا دیگر نمی‌شود کار را سرسری گرفت، افسردگی از جمله اختلالات خلقی است که ادامه زندگی روزمره را از بیمار سلب می‌کند و معمولا با عدم اعتماد به‌نفس و بی‌علاقگی به انجام فعالیت‌های نه فقط لذت‌بخش  که حتی کارهای روزانه، همراه است. 

ما در حال حاضر در جامعه‌مان با فقر شادی روبه‌رو هستیم یا می‌توان گفت هیجان‌های سرگردان و بی‌صاحب در جامعه داریم. نکته این است که این نوع هیجان‌ها حتما باید معطوف به فعالیت و زندگی باشند و در صورتی‌که این هیجان‌ها آسیب ببینند فرد دچار صدمه خواهد شد. صحبت بر سر این نیست که در خیابان‌ها بزنیم و برقصیم اما باید خبرهای مثبت و شادی‌آور نیز در جامعه داشته باشیم تا امید در ذهن مردم جوانه بزند. با وجود افزایش فاصله طبقاتی تشدید شده در این چند سال و به‌خصوص یک سال اخیر، باید گفت شادی به درستی تقسیم نشده‌ای در جامعه وجود دارد که در واقع اندوه بزک شده است.

جامعه خوب‌ها و بدها افسرده است

 جامعه امروز ما بدل به جامعه‌ای به‌شدت ارزشی شده‌است و دو قطبی‌شدن جامعه به خوب و بد باعث شده مردم به خوب‌ها و بدها تقسیم شوند که این خودش منجر به افزایش برچسب‌ها و شیوع افسردگی است.

مهدی مسلمی‌فر روان‌شناس با تاکید بر دوقطبی شدن ارزش‎های اجتماعی،این‎گونه  توضیح می‌دهد:«  پذیرفتن تفاوت و تفکیک میان مردم به دلیل گذار جامعه از سنت به مدرنیته هنوز جایی در میان ما پیدا نکرده‌است.در این میان، افرادی که می‌خواهند خلاق و آزاد زندگی کنند ممکن است نتوانند این پارادوکس را رعایت کنند و درنتیجه از طریق اعتیاد، خیانت و سایر آسیب‌ها خودشان را رها کنند. اتفاقی که در نسل جدید بیش‌تر شاهد آن هستیم.» 

مسلمی‌فر درباره دلیل دیگر افزایش افسردگی در جامعه ما می‌گوید:«همچنین در جامعه ایران هزینه به‌دست آوردن خواسته‌ها بالاست، چون زیرساخت مناسب آن وجود ندارد و درنتیجه به‌خاطر این هزینه افراد از علایق و خواسته‌های‌شان می‌گذرند که این خود عامل دیگری در ایجاد افسردگی است.معنای زندگی با هزینه‌ای بالا در جامعه ایرانی تامین می‌شود و یک فرد اگر بخواهد کار خوبی داشته باشد نمی‌تواند خودش باشد.»

ایرانیان بی‌حوصله‌اند سسس نه افسرده

اما برخی از جامعه‌شناسان معتقدند:«در ایران‌ نیز مانند بسیاری‌ دیگر از نقاط‌ دنیا ۹۰ درصد افرادی‌ که‌ به‌ روان‌پزشک‌ مراجعه‌ می‌کنند راه‌ را اشتباه‌ رفته‌اند.»

دکتر مصطفی اقلیماست که چنین می‌گوید:« بیماری‌ مردم‌ ایران‌ برخلاف‌ آن‌چه‌ شایع‌ شده‌ افسردگی‌ نیست‌. مردم‌ ایران‌ دچار بی‌هدفی‌، ناامیدی‌ و بی‌حوصلگی‌ شده‌اند. بیماری‌ باید ریشه‌ ارگانیک‌ داشته‌ باشد در حالی‌‌که‌ مردم‌ ما عموما دچار چنین‌ مشکلی‌ نیستند. آن‌چه‌ ایرانیان‌ را به‌ رخوت‌ کشانده‌ و آن‌ها را به‌ ظاهر افسرده‌ می‌‌کند، مسائل‌ مختلف‌ است‌، مسائلی‌ که‌ ریشه‌ ارگانیک‌ یا شخصی‌ ندارند بلکه‌ ناشی‌ از شرایط‌ اجتماعی‌، اقتصادی‌، سیاسی‌ و خانوادگی‌ است‌.»

این جامعه شناس معتقد است که:«اگر دختر جوانی شب‎ها دچار بی‌‎خوابی‌ می‌‎شود به‌ علت‌ بیماری‌‎های‌ عصبی‌ نیست‌ بلکه‌ به‌ دلیل‌ بیکاری‌ و بی ‌هدفی‌ در زندگی‌ است‌. امکان‌ اشتغال‌ کم‌ است‌. امکان‌ ادامه‌ تحصیل‌ محدود است‌. محدویت‌های‌ عرفی‌ و خانوادگی‌ مانع‌ از فعالیت‌‎های‌ بسیاری‌ می ‌شوند. تفریحات‌ زیادی‌ برای‌ او وجود ندارد و او مجبور است‌ تمام‌ روز خود را تنها سپری‌ کند بدون‌ آن‌که‌ هدف‌ خاصی‌ برای‌ زندگی ‌اش‌ یا امیدی‌ به‌ آینده‌ داشته‌ باشد. جوانان‌ دیگرمان‌ نیز کم‌ و بیش‌ با همین‌ مشکلات‌ مواجهند. یا بیکارند یا شغل‌شان‌ را بر اساس‌ توانایی ‌ها، استعدادها و علایق‌شان‌ انتخاب‌ نکرده ‌اند و درآمدشان کفاف‌ مخارج‌شان‌ را نمی ‌کند. »

از سخنان اقلیما چنین برداشت می‌شود که  تحت‌ چنین‌ شرایطی‌ کاملا طبیعی‌ است‌ اگر‌ افراد دچار مشکل‌ شوند و به‌ روان‌پزشک مراجعه‌ کنند. اما اقلیما معتقد است:«یک‌ روان‌پزشک‌ برای‌ یافتن‌ علت‌ مشکلات‌ پیش‌‌آمده‌ برای‌ این افراد مگر چه‎قدر زمان می گذارد؟ او بعد از چند دقیقه‌ حرف‌ زدن‌ با مراجعش به‌ این‌ نتیجه‌ می ‌رسد که‌ او دچار افسردگی‌ است‌ و با تجویز قرص‌های اعصاب و آرام‌بخش به سراغ مراجعه کننده بعدی می‌رود.