داستان من، بهترین سلاح من است

حمله داعش به سنجار و به اسارت گرفتن دختران برای استفاده به عنوان برده جنسی تصمیم لحظه‌ای چند سرباز حریص نبود بلکه داعش روی آن برنامه‌ریزی کرده بود: اینکه آنها چگونه به این خانه‌ها بیایند؛ چه صفتی یک زن را ارزشمند یا بی‌ارزش می‌کند من یکی از هزاران قربانی ایزدی بودم. مردم ما از خانه خود رانده شده بودند و در خارج یا داخل عراق خانه به دوش و پناهجو بودند و کوچو هنوز در اشغال داعش به سر می‌برد. چیزهایی زیادی بود که باید در مورد آنچه به ایزدی‌ها می‌گذشت به جهانیان می‌گفتم

حمیدرضا پیشبهار

نادیا مراد، برنده جایزه صلح نوبل قسمتی از داستان زندگی خود را برای ما شرح خواهد داد: از اسارت به عنوان برده جنسی در دستان سربازان داعش تا تبدیل شدن به یک فعال حقوق بشر.

بازار بردگی شب‌ها به پا می‌شد. ما صدای همهمه شبه‌نظامیان را می‌شنیدیم که در طبقه پایین ثبت‌ نام می‌کردند و سازمان‌دهی می‌شدند. هنگامی که اولین مرد به اتاق ما وارد می‌شد، دخترها همگی فریاد می‌کشیدند. اوضاع شبیه صحنه انفجار می‌شد. از شدت درد زخم‌ها فریاد می‌کشیدیم و روی کف اتاق خم شده و استفراغ می‌کردیم، اما هیچ‌کدام از این کارها جلودار سربازان نبود. آنها در اتاق پرسه می‌زدند و در حالی که ما فریاد می‌کشیدیم و التماس می‌کردیم به ما زل می‌زدند. آنها اول به سمت زیباترین دختر می‌رفتند و از او می‌پرسیدند: «چند ساله هستی؟». سپس دهان و موهای وی را بررسی می‌کردند. از نگهبان می‌پرسیدند: «این‌ها باکره‌ هستند! نه؟». او نیز مانند فروشنده‌ای که از کیفیت محصولات خود سرخوش و راضی است، سری به علامت تایید نشان می‌داد و می‌گفت: «البته». پس از آن سربازان هرطور که می‌خواستند ما را لمس می‌کردند و دست به بدن ما می‌بردند، طوری که انگار ما حیوان هستیم.

هنگامی که سربازان وارد اتاق‌ها می‌شدند، آشوب به پا می‌شد. همان ابتدا دخترها را وارسی می‌کردند و به زبان عربی و ترکی سوال می‌پرسیدند.

سربازان مکررا بر سر ما فریاد می‌کشیدند: «آرام باشید»؛ اما این دستور آنها تنها باعث می‌شد بلندتر فریاد بزنیم. سربازها در هر صورت من را به چنگ می‌آوردند، پس من کار را برای آنها سخت‌تر خواهم کرد. ضجه می‌کشدم، فریاد می‌زدم و دستانی را که به سمتم می‌آمد را پس می‌زدم. باقی دخترها هم همین کار را می‌کردند، روی زمین به خود می‌پیچیدند و به سمت دیگر دخترها می‌رفتند تا از یکدیگر حفاظت کنند.

هنگامی که روی زمین افتاده بودم یک سرباز دیگر روبه‌روی ما ایستاد. او یکی از نظامیان بلندپایه بود، سلوان نام، که به همراه دختر دیگری به این خانه آمده بود؛ دخترک جوانی که او هم ایزدی بود و از روستای هردان دزدیده شده بود. سلوان به اینجا آمده بود تا او تحویل داده و یک دختر دیگر با خود ببرد. او به من گفت: «بلند شو». وقتی این کار را نکردم به من لگدی زد و گفت: «تو، دختری که ژاکت صورتی داری، بهت گفتم بلند شو»

چشم‌هایش در گودالی ته صورت پهن و چاقش گیر کرده بود. تقریبا تمام صورت از ریش پر بود، او مانند یک مرد نبود، مانند یک هیولا بود.

حمله داعش به سنجار و به اسارت گرفتن دختران برای استفاده از به عنوان برده جنسی تصمیم لحظه‌ای چند سرباز حریص نبود بلکه داعش روی آن برنامه‌ریزی کرده بود: اینکه آنها چگونه به این خانه‌ها بیایند؛ چه صفتی یک زن را ارزشمند یا بی‌ارزش می‌کند؛ چه سربازی باید از سبایا (برده جنسی) به عنوان انگیزه بهره ببرد و چه سربازی باید برای آن پول پرداخت کند. آنها حتی در مجله پر زرق و برق خود، دبیق، در مورد بردگان جنسی تبلیغ می‌کردند تا از این طریق نیروهای تازه استخدام کنند. اما نکته اینجا است که داعش آنقدر‌ها که خودشان فکر می‌کنند، بدیع و نوآور نیست. تجاوز در طول تاریخ به عنوان یک اسلحه نظامی مورد استفاده قرار گرفته است. من هیچ‌گاه پیش از این فکر نمی‌کردم با یک زن کشور رواندا، فصل مشترکی داشته باشم؛ حتی پیش از این اسم این کشور را هم نشنیده بودم. اما امروز در این تجربه تلخ و به بدترین دلیل ممکن با آنها آشنا شده‌ام. ما قربانی نوعی از جنایت جنگی هستیم که تنها کمتر از 20 سال پیش به رسمیت شناخته شده است و 16 سال پیش از حمله داعش به سنجار، اولین بار بود که یک نظامی به جرم انجام آن مورد بازجویی قرار گرفت.

در طبقه پایین یکی از سربازان در حال ثبت معاملات خانه در کتاب بود، او نام ما را در برابر سربازی که ما را با خود برده بود می‌نوشت. من فکر می‌کردم که سلوان من را برای خود خواهد گرفت و اینکه او می‌تواند با دستان خشن و قدرتمند خود من را نابود کند. مهم نیست او چه کند یا اینکه من چگونه در برابر او از خود دفاع کنم، من هیچ‌گاه نمی‌توانم در مبارزه با او پیروز شوم. او بوی تخم‌مرغ گندیده و ادکلن می‌داد.

من به زمین خیره شدم بودم و تنها پای سربازان و دخترهایی که همراه من بودند را می‌دیدم. در این میان دیدم که یکی از سربازها پایی لاغر و ظریف دارد و سندل به پا کرده است. پیش از آنکه بدانم چه می‌خواهم بگویم خود را به سمت پای او پرت کردم. شروع به التماس کردم: «لطفا من را با خود ببرید؛ هر کار می‌خواهید بکنید اما من نمی‌توانم با این نره‌غول بروم». من نمی‌دانم که چرا آن مرد حرف مرا قبول کرد، اما با یک نگاه به من رو به سلوان کرد و گفت: «او مال من است». سلوان با او جر و بحث نکرد. مرد لاغر یک قاضی در موصل بود و هیچکس با او مخالفت نمی‌کرد. من مرد لاغر را تا پای میز دنبال کردم. نامم را پرسید. او صدایی صاف اما نامهربان داشت. من پاسخ دادم:«نادیا»، سپس او رو به مسئول ثبت نام کرد. او همان لحظه مرد لاغر را به جا آورد و شروع به ثبت اطلاعات ما کرد. او همانطور که می‌نوشت، نام ما را بلند خواند: «نادیا، حاجی سلمان». هنگامی که مرد ثبت نام کننده نام ما را می‌خواند، صدایش لرزید، گویی ترسیده باشد و آنجا بود که فهمیدم اشتباهی بزرگ مرتکب شده‌ام.

نادیا مراد در نهایت از اسارت داعش گریخت. او در اوایل سال 2015 از عراق به اروپا قاچاق شد و به در آلمان پناهنده شد. در پایان همان سال کمپینی بین‌المللی برای آگاه‌سازی مردم از قاچاق انسان راه‌اندازی کرد.

در نوامبر سال 2015 و یک سال و نیم پس از انکه داعش به خانه ما در کوچو حمله کرد، از آلمان به سوییس سفر کردم تا با انجمنی از سازمان ملل که در زمینه مسائل اقلیت‌ها فعال است، گفتگو کنم. این اولین بار بود که می‌خواستم داستان اسارتم را برای جمعی بزرگ تعریف کنم. من می‌خواستم در مورد همه‌چیز صحبت کنم: کودکانی که به خاطر تشنگی در فرار از داعش جان باخته بودند؛ خانواده‌هایی که هنوز در کوه‌های اطراف گیر کرده بودند، زنان و کودکانی که به اسارت گرفته شده بودند و البته برادرانم که در میدان جنگ سلاخی شده بودند. من یکی از هزاران قربانی ایزدی بودم. مردم ما از خانه خود رانده شده بودند و در خارج یا داخل عراق خانه به دوش و پناهجو بودند، و کوچو هنوز در اشغال داعش به سر می‌برد. چیزهایی زیادی بود که باید در مورد آنچه به ایزدی‌ها می‌گذشت به جهانیان می‌گفتم.

من می‌خواستم به آنها بگویم هنوز کارهای زیادی باقی مانده است که باید انجام شود. ما باید یک منطقه امن برای اقلیت‌های مذهبی در عراق درست می‌کردیم. ما باید تمامی داعشی‌ها را برای انجام و حمایت از نسل‌کشی و جنایت علیه بشریت به پای میز محاکمه می‌کشاندیم. ما باید تمامی سنجار را آزاد می‌کردیم. من مجبور بودم تا در مورد حاجی سلمان و تعداد دفعاتی که وی به من تجاوز کرد و تمامی سوء استفاده‌هایی که به چشم خود دیدم با مردم صحبت می‌کردم. صداقت در این زمینه یکی از سخت‌ترین تصمیماتی بود که به عمر خود گرفتم و البته این مهم‌ترین تصمیم زندگی من بود.

پس از اینکه سخنرانی خود را خواندم شوکه شدم. من با آرامش تمام آنچه به سر کوچو و دخترانی همچون من آمده بود را تعریف کردم. من به آنها گفتم که چگونه سربازان داعش به من تجاوز کردند و من را مکررا مورد ضرب و شتم قرار دادند و البته چگونه در نهایت فرار کردم. من در مورد برادرانم که در میدان‌ جنگ کشته شده بودند صحبت کردم. تعریف کردن این داستان‌ها هیچ‌وقت از دفعه قبل آسان‌تر نمی‌شود. هر بار که این داستان را تعریف می‌کنید، آن خاطره را تجدید کرده و تجربه آن را برای خود تکرار می‌کنید. وقتی من در مورد ایستگاه بازرسی و مردی که در آنجا به من تجاوز کرد صحبت می‌کنم، هرگاه که در مورد احساس حاج سلمان هنگامی که از پشت بالش به من تازیانه می‌زد صحبت می‌کنم یا اینکه آسمان تاریک موصل و سرگردانی خود برای دستیابی به کمک را تصویر می‌کنم، به آن زمان‌ها بازمی‌گردم و تمامی ترس آن لحظات و خاطراتش را به یاد می‌آورم. دیگر ایزدی‌ها نیز خاطرات مشابه را به یاد می‌آورند.

داستان من صادقانه روایت شده است و در اصل این بهترین سلاحی است که من امروز در برابر تروریسم در مشت دارم؛ تصمیم دارم تا زمانی که تمامی آن سربازان مورد محاکمه قرار گیرند، از این سلاح استفاده کنم. هنوز کارهایی زیادی باید انجام شود. رهبران جهان و رهبران جهان اسلام باید به پا خیزند و از این ستمدیدگان حمایت کنند.