آرزو احمدزاده ( راهنمای طبیعت‌گردی)

سفر چه با موتور باشد چه با اتوبوس، چه بازدید از یک موزه تاریخی باشد یا قدم گذاشتن در دره‌ای پر آب و لمس آدرنالین، چه یک روز باشد چه یک هفته، چه همراه با سه نفر باشد چه سی نفر، فرقی نمی‌کند؛ اصل ذات سفر است که لذت‌بخش است و پر از درس، اهل سفر که باشی شیوه رفتن برایت اهمیتی ندارد فقط به دنبال رفتنی. برای فرار از گرمای این روزها یا باید به دل جنگل پناه می‌بردیم تا خنکای باد لابه‌لای درختان روح‌مان را خنک کند یا به سوی آبشاری، دریاچه‌ای، دره‌ای یا مکان پر آبی می‌رفتیم تا بلکه آب، دلمان را خنکی ببخشد. تعطیلی وسط هفته فرصت خوبی بود تا با یک روز مرخصی به چند روز تعطیلی تبدیلش کنیم و به فکر سفری طولانی‌تر باشیم. از قبل می‌دانستیم که بچه‌های چکاد زنجان سفری چند روزه در پیش دارند، پس با دوستان‌مان در زنجان هماهنگ شدیم تا همراهشان یک پیاده‌روی سه روزه از زنجان تا گیلان را تجربه کنیم. پنجشنبه عصر به سمت زنجان حرکت کردیم و شب را در منزل دوست همیشگی‌مان گذراندیم. قرار حرکت صبح زود روز جمعه در ترمینال زنجان بود. در ساعت مقرر در ترمینال حاضر شدیم و دیداری با دوستان قدیمی تازه کردیم و سوار اتوبوس شدیم. همراه شدن با دوستان قدیمی زنجانی و البته یک اتوبوس دوست جدید نوید روزهای خوبی را می‌داد. به سمت آب بر حرکت کردیم. به ابتدای مسیر خاکی که رسیدیم از اتوبوس پیاده شدیم و مابقی مسیر را با نیسان آبی، همراه همیشگی مسیرهای صعب‌العبور و خاکی، رفتیم. مسیری پر پیچ و خم که به بالادست کوه می‌رسید. بالاخره به بالای گردنه رسیدیم و  کوله‌ها را بر دوش انداختیم و آماده سفر شدیم. کوچکترین عضو خانواده سه نفره ما (پسرم که 8 سال دارد)  قرار بود برای اولین بار سه روز پیاده راه برود، پس کوله بار سه نفر بر دوش من و پدر خانواده بود. بار کوله‌هامان سنگین بود اما پیدا کردن دوستان جدید و رفتن به مسیری نو باعث شده بود که متوجه سنگینی بار کوله نشویم. در آن جمع سر زنده و شاد شاید ما تنها کسانی بودیم که فارسی صحبت می‌کردیم، اما اصلا در جمع احساس غریبی نداشتیم، و این خصوصیت بارز اهالی طبیعت است که زود اخت می‌شوند و صمیمی. نهار را در زیر سایه‌بانی که با زیرانداز و باتوم‌هامان درست کرده بودیم خوردیم و دو ساعت بعد به ابتدای جنگل رسیدیم. درست است چند ساعتی را در آفتاب بودیم اما درختان انبوه خبر از سایه و خنکی می‌دادند. بالاخره وارد جنگل شدیم و از ارتفاع کاسته شد و کم کم وارد مه شدیم. یادمان رفت که چند ساعت قبل چقدر از گرما غر می‌زدیم و آه‌مان به آسمان بلند شده بود. همه انرژی مضاعف گرفته بودند و همین باعث شد که مسافت بیشتری را پیموده و تقریبا  یک ساعت جلوتر از محلی که قرار بود شب را آنجا کمپ بزنیم چادرها را برای شب مانی برپا کنیم. چشمه‌ای نزدیکمان بود و خیالمان از بابت آب راحت بود. چادرها که برپا شد شام را آماده کردم اما کوچکترین عضو گروه از فرط خستگی خواب را به شام ترجیح داد. صبح زود با صدای پرندگان بیدار شدیم و از چادرها بیرون آمدیم: دور تا دورمان مه بود و روی چادرها شبنم نشسته بود. آنقدر هوا خنک بود که بادگیرها را از کوله بیرون کشیدیم که هم گرم‌مان شود و هم لباس‌هامان از مه تر نشود. صبحانه را خوردیم و چادرها را جمع کردیم و در سراشیبی‌ای که به سرسره‌ای گل آلود می‌ماند حرکت کردیم ... ( این داستان ادامه دارد ...)